یه کارمند بانکی میگفت که آخر وقت اداری بود همه سیستم هارو خاموش کرده بودیم و آماده بودیم تا از بانک خارج بشیم یهو یه پسره ای اومد داخل و یه قبض آورد تا پرداخت کنه ...، گفتم پسر کوچولو وقت گذشته سایت ها رو بستیــم دیگه فردا صبح بیــار برات پرداخــ ت میکنیم !
گفت : میدونی من پسر کی هستم؟بابامو بیارمــم همینو میگــی؟گفتــم فرقی نمیکنــه سایتــو بستیــم پسرجـان! رفت و با یه مردی اومد لبــاسهای کهنه و چهره ی رنـج دیــده ای داشت فهمیــدم باباشــه ...
بلند شدم و به قصد احتــرام تـحویلش گرفتم ، قبض و پولشـو گرفتم و گفتم :چشم ته قبض رو مهر کردم و دادم بهـش ... گذاشتم ته کشـو فردا صبـح پرداخــت کنــم ...! پسره گفت دیدی بابامو بیارم نمیتونی نه بگی بهش !!! بعدش خندید ... باباش به پسره گفت برو جلو در منم الان میام ، اومد در گوشم گفت ممنونم ازت بخاطر اینکه جلوی بچم بزرگم کردی !!!
از دیدگـاه بچه در تنهاترین فردیه که حلال همه ی مشکلاتـه و تنها ترین فرد بزرگ تو دنیاست ...
پ.ن : پدر است که در کتاب جایی ندارد و هیچ چیز زیر پایش نیست ... بی منت از این غریبگی هایش میگذرد تا پدر باشد ... غرورش را میشکند تا پدر خوبی باشد ... و پشت خنده هایش فقط سکوت میکنــد خدایا بالاتر از بهشت چه داری برای زیر پای پدرم میخواهم....
(سلامتی همه پدرهای در قید حیات و شادی روح پدرهای سفر کرده صلواتـ ـ ـ ــ ـ )